تازه زنش را آورده بودند اهواز. طبقه ی بالای خانه ی ما مینشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون. کی روز ، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم: «مهدی جان! تو دیگه عیال واری ؛ یکم بیشتر مواظب خودت باش.»
گفت : « چی کار کنم؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه.»
گفتم :« لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون.» گفت:« اگه فرمانده نیم خیز راه بره ، نیرو ها سینه خیز میرن. اگه بمونه تو سنگرش که بقیه میرن خونه هاشون.»
سلام دوستان....
از این که به وبلاگ بنده حقیر سر زدید بسیار ممنونم.
در این وبلاگ نگاهی مختصر بر زندگی شهدا می اندازیم.
فقط و فقط میتوان گفت:(( شهدا شرمنده ایم.....))